درباره
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو |
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو |
|
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو |
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو |
|
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت |
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو |
|
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم |
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو |
|
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت |
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو |
|
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد |
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو |
|
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد |
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو |
|
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است |
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو |
|
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد |
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو |
|
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال |
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو |
|
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست |
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو |